کد خبر: ۴۳۷
۰۸ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

مشترک مورد نظر آسمانی شد

وزیت رایگان بیماران نیازمند، شیفت داوطلبانه در بیمارستان اکبر، تأمین هزینه دارو و تغذیه برای کودکان با بیماری خاص و سرپرستی چند کودک در شیرخوارگاه علی اصغر (ع) تنها بخشی از فعالیت‌های او است که خانواده‌اش با روشن گذاشتن تلفن همراه و تماس‌های بعد از مرگش فهمیده‌اند. خدا می‌داند زهرای قصه ما دیگر در کدام نقطه این زمین خاکی دستِ خدا شده است تا افتاده‌ای را از زمین بلند کند.

حکایت خانه سیده زهرا این روزها اندوهش بر لبخندهایش می‌چربد! ساکنان خانه دو بار یتیم شده‌اند. یک‌بار وقتی که پدر رفت و بار دیگر وقتی که 40 روز پس از آن زهرا پرکشید. برادر می‌گوید: «وقتی بابا رفت هنوز زهرا بود و او نمی‌گذاشت غم دل کسی آن‌قدر سنگین شود که از پسش بر نیاید، ولی وقتی او رفت ما دیگر یتیم شدیم.» ناباوری عروج کارشناس تغذیه بیمارستان امام رضا (ع) برای خانواده‌اش که ساکن امام رضا 40 هستند هنوز ادامه دارد. سیاهی تن‌‌پوششان با سیاهی روزهایشان برابری می‌کند. سیده زهرا سعید رضایی یزدی حدود 40 روز پیش بر اثر کرونا دار فانی را وداع گفت و تازه آن زمان بود که خانواده‌اش فهمیدند زهرای زندگی‌شان کجای آسمان ایستاده است.

ویزیت رایگان بیماران نیازمند، شیفت داوطلبانه در بیمارستان اکبر، تأمین هزینه دارو و تغذیه برای کودکان با بیماری خاص و سرپرستی چند کودک در شیرخوارگاه علی اصغر (ع) تنها بخشی از فعالیت‌های او است که خانواده‌اش با روشن گذاشتن تلفن همراه و تماس‌های بعد از مرگش فهمیده‌اند. خدا می‌داند زهرای قصه ما دیگر در کدام نقطه این زمین خاکی دستِ خدا شده است تا افتاده‌ای را از زمین بلند کند.

زهرایی که دعای خیر و افسوس بسیار بیمارانش برای فقدانش همراه او است. او مسئول واحد بیماران متابولیک خراسان رضوی و جانشین مسئول واحد تغذیه بیمارستان امام رضا(ع) بود که 15 سال سابقه حضور در این بیمارستان را داشت وحالا جای خالی‌اش برای همکارانی که برایشان شبیه خواهر بود، به همین راحتی پر نمی‌شود. همکارانی که می‌دیدند او بیش از هر کس دیگری برای بیمارانش وقت می‌گذارد و آن‌ها برای او تخم مرغ محلی و زیره و گاهی حتی هندوانه می‌آورند تا شاید کمی از محبت او را قدر بدانند.

 

روایت جواد - برادر سوم

نمی‌دانستیم چه خدمتی می‌کند

3 ماه عجیب بر خانواده سعید رضایی گذاشته است و حالا آن‌ها با نبود 2عضو مؤثر خانواده روبه‌رو هستند. فقدان پدر که سایه و ستون خانه بوده است و جدایی از زهرا که نخ‌های نامرئی مهربانی‌اش در همه کارها و رفتارهایش جریان داشته است. زهرا هفتمین فرزند خانواده سعید رضایی است که جواد درباره‌اش می‌گوید: «او واقعا از ما بزرگ‌تر بود. ما به گرد او نمی‌رسیم و تازه می‌فهمیم که چه کرده است. هیچ وقت از فعالیت‌هایی که بیرون از خانه انجام می‌داد حرف نمی‌زد.

تواضع و محبتش باعث می‌شد که درباره او زیاد ندانیم. او چند جزوه برای بیماران تهیه و به صورت کتاب و کتابچه چاپ کرده بود و رایگان در اختیارشان قرار می‌داد. کتاب آخرش هم زیر چاپ است و این را مدت زیادی نیست که ما می‌دانیم. یک فرمول غذایی برای بچه‌های بیمار متابولیک داشت و به گفته همکارانش تنها کسی در مشهد بود که کارهای آن‌ها را پیگیری می کرد. او هم‌زمان در دانشگاه تدریس می‌کرد که ما خبر نداشتیم. 3روز در هفته داوطلبانه در بیمارستان اکبر شیفت داشت که این را هم به ما نگفته بود. زهرا در بیمارستانی خدمت می‌کرد که سانترال بیماران کرونایی بود. کرونا گرفت و ریه‌اش را خیلی اذیت کرد. بیماری‌اش طولانی شد و آخر او را از پا درآورد. هم‌زمان با او ما و بقیه خانواده هم درگیر کرونا شدیم. پدر هم که بیماری زمینه‌ای و دیابت داشتند از کرونا در امان نماندند. با اینکه حال خودش خوب نبود، ولی از پدر غفلت نمی‌کرد و پرستار او هم شد. پدر حدود 84 سال داشت و از بیماری جان سالم به در نبرد. سوگِ پدر برای زهرا سنگین بود. او پرستار همیشگی او بود و به نظرم وخامت حالش با رفتن پدر مرتبط بود. زهرا بعد از پدر روز به روز بیشتر درگیر بیماری شد و پس از یک دوره بستری در بیمارستان رضوی و سپس انتقال به بیمارستان امام رضا(ع) بیماری طاقت از او گرفت و رفت.»

 

کوچک ولی بزرگ ما بود

جواد حرفش این است: «زهرا خواهرکوچک، ولی بزرگ همه ما بود.» این را از حسِ اندوه و فقدان عمیق خانواده می‌شود دانست. برادرش می‌گوید: «باعث اتحاد همه خانواده بود. خواهرم برای من یک پشتیبان بود و در هر مسئله‌ای که به سراغش می‌رفتم کمک می‌کرد تا حل شود. او آن‌قدر خوش‌اخلاق بود که همه خانواده تحت‌تأثیر ایشان بود. یادم هست همان روز در بیمارستان بودم و این اتفاق افتاد. جالب بود که بسیاری از همکارانش نمی‌دانستند او در بیمارستان خودشان بستری است. حدود 2ساعت از فوتش که گذشت خبر به همکارانش رسید. یادم هست جمعیت زیادی از همکارانش از بخش‌ها و قسمت‌های دیگر به آن بخش آمدند.

فضای اندوهباری بود و همه گریه می‌کردند. در قسمت تغذیه همکارانش باور نمی‌کردند و می‌گفتند از فردا خانم رضایی نیست چه کار کنیم. حضور او حال خوب به همه می‌داد. دستور غذایی بیماران در بخش‌های مختلف را بدون خستگی رسیدگی می‌کرد و درگیر کارش بود. وقتی هم به خانه می‌آمد بلافاصله به مطب می‌رفت. همیشه در تکاپو بود. از همه زمان‌هایش استفاده می‌کرد تا رفاه دیگران را فراهم کند. هیچ چیز برای خودش نبود. چیزی هم برای خودش نمی‌خرید. این را ما در خانواده می‌دیدیم، ولی بعد از فوتش تازه فهمیدیم که این خوبی در همه ابعاد کار و زندگی‌اش جاری بوده است. ما پرونده‌هایش را داخل مطبش پیدا کردیم که فقط خودش از آن‌ها اطلاع داشت. حتی آن زمان که برای آوردن وسایلش رفتیم با حدود 200 عدد لوح تقدیر برخورد کردیم که ما از وجود هیچ‌کدامش خبر نداشتیم. از کنفرانس‌هایش و مقاله‌هایی که در سطح آسیا و کشورهای خارجی بود چیزی نمی‌دانستیم. از سمت و عنوان‌هایش هم چیزی نمی‌گفت. برای ما یک خواهر ساده و مهربان بود که در کوچک‌ترین امورمان همراهی می‌کرد و بسیار متواضع بود.

 

روایت مادر

زهرا خودش را فدا کرد

زهرا خانم مادر سیده زهراست. حکایت تشابه اسمش با دخترش به دلیل علاقه بی‌اندازه پدر به این نام است که دلش می‌خواهد در خانه‌اش دو زهرا باشد، البته در خانه او را فاطمه صدا می‌زنند، ولی دیگر آشنایان او را به همان نام زهرا می‌شناسند. مادر می‌گوید: «زهرا فرشته‌ای بود که نشناختمش. برای ما با همه گرفتاری‌هایش وقت می‌گذاشت. حتی خیاطی می‌کرد و بازار می‌رفت. برای بچه‌های خواهر و برادرش لباس می‌خرید. برای همه خوب و دلسوز بود و همه کارها را نگفته انجام می‌داد. مرا حرم می‌برد. دستم را می‌گرفت و در خیابان مراقبم بود. برای رفتن به کربلا قرض داشتم و نمی‌توانستم بروم، ولی او اصرار کرد برویم تا دل من را خوش کند. یک بار دیگر هم مرا خودش کربلا فرستاد و رفتم. در امورات خانه‌مان حقوق بازنشستگی کفاف نمی‌داد و او کمکمان بود. یادم هست که گوسفند قربانی کردیم و او خودش نشست و بسته‌های دوکیلویی گوشت برای بیمارانش جدا کرد. می‌گفت این‌ها بچه‌های بیمار هستند و گناه دارند. اسامی را روی بسته‌ها نوشت.

یک قبض واریز وجه به همان نام چند روز پیش توی وسایلش دیدم. یادم آمد اسمش را روی پلاستیک گوشت قربانی دیده بودم که زهرا تأکید داشت مقدار بیشتری برایشان گوشت بگذاریم.»مادر نمی‌تواند به همین راحتی فقدان فرزندش را بپذیرد: «زهرا خودش را فدا کرد. ایشان تنها فرزند ما در خانه بود و به همه امور من و پدرش که سنی از ما گذشته بود رسیدگی می‌کرد. آخری‌ها هم خودش کرونا داشت و هم پدرش. همه کارهای پدرش را به تنهایی بر عهده گرفته بود. بخشی از خوبی‌اش را می‌دیدیم و قسمت زیادی از آن ماجراهایی بود که خبر نداشتیم و هر روز بیشتر به آن واقف می‌شویم.»

 

روایت ملیحه - خواهر دوم

نیازمندان او را ندیدند، ولی دعایش می‌کردند

ملیحه در چاهشک ساکن است و به واسطه انجمن مدرسه و حضور در مهدکودک و همچنین فعالیت در بسیج با افراد بیشتری می‌تواند ارتباط بگیرد. ارتباطاتی که واسطه آشنایی با نیازمندان محله که اتفاقا در آن منطقه کم نیستند می‌شود. ملیحه واسطه خواهر در آن منطقه است تا گره کار نیازمندان را بگشایند. ملیحه می‌گوید: «در مناسبت‌های مختلف با همراهی زهرا و کمک‌هایی که از همکارانش جمع‌آوری می‌کرد به بچه‌های مدرسه و مهدکودک، کمک می‌کردیم.

یکی از شاگردان من بیمار ایشان بود که همیشه حالش را از من جویا می‌شد. به من می‌گفت این بچه‌ها به لحاظ تغذیه ممکن است وضعیت مناسبی نداشته باشند من هفته‌ای یک‌بار پول می‌فرستم و برایشان صبحانه گرم تهیه کن. من هم با کمک مدیر و معلم‌ها برای بچه‌ها عدسی یا لوبیا تهیه می‌کردیم و آن‌ها خوش‌حال می‌شدند. می‌گفت دوست دارم که در مناطق محروم کاری انجام بدهم. دستش توی کار خیر بود و از کتابی که چاپ کرده بود برای من فرستاد تا در مرکز بهداشت به بیماران دیابتی بدهند. حتی پول برای عروس‌های نیازمند جمع می‌کرد و برایشان لوازم جهیزیه می‌خریدیم.

یکی از همین عروس‌ها که زهرا برایش جهیزیه تهیه کرده بود چند روز پیش فهمید که زهرا شهید شده است خیلی گریه کرد و گفت هرکدام از وسایل را که استفاده می‌کنیم برای خواهرت دعا می‌کنیم. برای حمایت بچه‌های یتیم کم نمی‌گذاشت. کمک‌هایش می‌رسید، ولی خودش را کسی ندیده و فقط اسمش را شنیده بودند. به همین دلیل مسئول بسیج چاهشک مراسم ترحیم کوچکی در آنجا برایش گرفت. یادم هست با زهرا تصمیم گرفتیم 5 بسته برای نیازمندان به نیت پنج تن تهیه کنیم که با تلاش خودش به 40 بسته رسید.» 40روز گذشته و آن‌ها هنوز باورشان نمی‌شود که زهرایشان در همان روز که شهید فخری زاده به شهادت رسید دنیا را ترک کرد. مراسم شهید فخری‌زاده و سیده زهرا هم‌زمان می‌شود و ملیحه این قرینه بودن زمان را حاصل سعادت و بزرگی روح زهرا می‌داند که از نیت پاک و فعالیت‌هایش سرچشمه گرفته است.

 

روایت وجیهه- خواهر بزرگ

روز مادر برای او هم کادو می‌گرفتیم

وجیهه خواهر بزرگ زهرا است که وقتی قرار می‌شود از زهرا بگوید مثل همه اول به سراغ دلسوزی و مهربانی او می‌رود: «آن‌قدر دلسوز و مهربان بود که روز مادر برای او و مادر باهم کادو می‌گرفتیم. بچه‌های من را او بزرگ کرده بود. در همه حال بهترین کمک بود و هرگز به هیچ درخواستی نه نمی‌گفت.

مهربانی او را باور نمی‌کنید. ما خوبی او را می‌دانستیم، ولی رفتنش نبودش را خیلی به چشم آورد. آن‌قدر در زندگی ما حل شده بود که احساس نمی‌شد. ولی الان تازه می‌فهمیم که چه باری از این خانواده روی دوشش بوده است. حالا کارهایی که زهرا انجام می‌داد و دم بالا نمی‌آورد روی زمین مانده و ما مانده‌ایم او چطور از پس این همه زحمت برمی‌آمد و باز هم مهربان بود. گاهی دخترهایم با او شوخی می‌کردند و خانم دکتر صدایش می‌کردند، ولی او متواضعانه می‌گفت که من را به این نام صدا نکنید من خانم دکتر نیستم. هیچ‌گاه از خودش تعریف نمی‌کرد و این که ما تازه داریم می‌فهمیم بیشتر دلمان را می‌سوزاند. همکارانش اشک می‌ریختند و می‌گفتند زهرا برایمان خواهر بود... من هنوز نمی‌دانم چطور این دو داغ را تحمل کردیم. خواهرم بار بیماری پدر را هم به دوش کشید و رفت.» شوهر وجیهه هم می‌گوید: «دو ماه آخری که دیگر بیماری او را از پا انداخته بود و کارهایش را به ما می‌سپرد وقتی حقوق دریافت می‌کرد یک فهرست می‌داد که برایشان پول واریز کنم. فیش‌ها را به خودش تحویل می‌دادم و نمی‌پرسیدم چه کسی هستند. الان فهمیدم که از بیماران نیازمندش بودند که بچه‌هایشان به شیرخشک نیاز داشتند.»

 

روایت مریم- خواهر کوچک‌تر

بچه‌ها دوستش داشتند


مریم خواهر کوچک‌تر زهرا است که زودتر از او ازدواج کرده است و این اتفاق در یک خانواده سنتی را حاصل گذشت خواهرش می‌داند. او بیش از دیگر خواهرها در کنار سیده زهرا بوده است. می‌گوید: «چون همسرم مسیر کارش از اینجا نزدیک‌تر بود همیشه دلسوزی می‌کرد تا شب را اینجا بمانیم و او راحت‌تر به محل کار برود. چند روزی که بیمارستان بود تنها کسی که می‌توانست روی سر زهرا برود همسرم بود که در بیمارستان امام رضا کار می‌کند. زهرا قسمت زیادی از فعالیت‌هایش مرتبط با کودکان بود و این منش ارتباط دوستانه با کودکان در خانواده هم وجود داشت.» مریم هم روایت‌ خودش را از این علاقه دارد: «‌یادم هست که تولد فرزندم بود و ما می‌خواستیم آن را یک هفته به تأخیر بیندازیم تا همسرم حقوق بگیرد.

زهرا این را که شنید ما را مجبور کرد برویم و لوازم تولد بخریم تا تولد بچه که به آن اشتیاق دارد سر موقعش برگزار شود. موقع تولد هر کدام از بچه‌ها برای دیگر کودکان هم هدیه می‌خرید و هر کدام از هدایا را به نام یکی از اعضای خانواده به بچه‌ها می‌داد.» او ادامه می‌دهد: «یکی از بیمارانش برایمان تعریف می‌کرد که خواهرم در مطبش یک کمد پر از اسباب بازی داشت که هر وقت کودکی برای درمان به او مراجعه می‌کرد یک تکه وسایل بازی به او می‌داد. همین باعث شده بود تا بچه‌ها او را دوست داشته باشند. بعد از شهادتش مادری می‌گفت که دیگر هیچ دکتری نیست که بخواهد به کودکان ما اینطور محبت کند و به آن‌ها اسباب‌بازی هدیه بدهد.»

 

روایت محمود میرسهیل - همسر مریم و همکار

در بیمارستان خانم رضایی بود!

میر سهیل همسر مریم و همکار شهید، می‌گوید: «هیچ کدام از اعضای این خانواده شبیه زهرا نیستند.

او به همه لطف داشت از کوچک تا بزرگ. همه چیز را برای همه‌کس می‌خواست. اوایل کار قرار بود ایشان سرپرست شوند، ولی نپذیرفتند.
کسی ایشان را با عنوان خطاب نمی‌کرد و همه او را خانم رضایی صدا می‌زدند. خاطرم هست یک بار به دلیل بیماری بستری شدم و 5 روز در حالت بیهوشی و در آی.سی.یو بودم.

ایشان روزی دو بار بر بالین من می‌آمدند. وقتی به هوش آمدم پرستارهای اطرافم خیلی هوای من را داشتند و می‌گفتند خانم رضایی سفارشتان را کردند. حتی یک بار طی 12روز بستری ایشان را ندیدم. می‌آمدند و سفارش می‌کردند و می‌رفتند.
مادرم برای تشکر با زهرا خانم تماس گرفتند و درباره هزینه بیمارستان پرسیدند. ایشان به مادرم گفتند که محمود آقا به گردن ما حق دارند. آخر ایشان مرا ترخیص کردند، ولی هیچ هزینه‌ای را دریافت نکردند و حواسشان بود که شاید هزینه بیمارستان برای ما سنگین باشد و خودشان آن را پرداخت کردند. گاهی برایم صبحانه و چاشت می‌آورد و در محل کار به من می‌داد. با اینکه به پدرش مثل یک کودک رسیدگی می‌کرد بعد از فوت ایشان می‌گفت من برای پدر هیچ کار نکردم.
من یادم هست خودش یک بسته‌هایی برای بچه‌های نیازمند دیابتی آماده کرده بود که اهدا می‌کرد. او هیچ ادعایی نداشت. ما الان درک می‌کنیم که ایشان زمینی نبودند. خصوصیات فردی ما را نداشتند حیف که از دستشان دادیم.»

 

روایت سیدهاشم- برادر دوم

همه ما بدهکار زهراییم!

برای سیدهاشم سخت است که از زهرا بگوید. با همان بغض خفته این مدت که سر سازگاری با او ندارد حرف می‌زند و گاهی هم چشمانش تر می‌شود. می‌‌گوید: «باهوش بود. یادم هست هنوز مدرسه نمی‌رفت برایش سرمشق می‌نوشتم و همه را دقیق می‌نوشت. از سال پنجم در نمونه دولتی پذیرفته شد و همه مراحل تحصیلی را در مدارس نمونه گذراند. ایشان از زمانی که من خاطرم هست حس خیرخواهی داشت. هیچ کدام از ما مثل او نیستیم. در میان انسان‌ها به ندرت پیش می‌آید یک نفر تا این حد معنوی و وارسته از دنیا باشد. ما همه‌مان رگه‌هایی از علاقه به مادیات داریم و گاهی متوقف می‌شویم، اما زهرا این طور نبود و پول برایش هیچ بود. حدود 17 سال در بیمارستان و مطب شاغل بود ویک ریال پس‌انداز نداشت. همه تلاشش را می‌کرد تا درآمد بیشتری داشته باشد و کار آدم‌های بیشتری را راه بیندازد. گرفتاری همه را حل می‌کرد. همه ما خواهرها و برادرها به او بدهکار و مدیونیم. برای برگرداندن پول هم هیچ وقت عجله نمی‌کرد یا به روی ما نمی‌آورد. عیارش بالا بود. ما مشکلاتمان را می‌گفتیم، ولی او هرگز از خودش نمی‌گفت. تازه بعد مرگش فهمیدم که چه فرشته‌ای را از دست دادیم. هنوز گوشی‌اش روشن است و مادرهای آن کودکانی که برایشان شیرخشک تهیه می‌کرد زنگ می‌زنند و گریه می‌کنند. 
پرونده این بچه‌ها در مطبش بود، ولی دیگر کسی نیست که به آن‌ها رسیدگی کند! ما سعی کردیم بچه‌های شیرخوارگاه را پیدا کنیم تا مسیرشان را ادامه بدهیم، ولی موفق نشدیم.»

 

روایت خواهرزاده‌ها

برایمان مادر بود!

پسر ملیحه ابتدا بیان می‌کند که خاطره‌ای در ذهنش ندارد، اما همین که یاد خاله‌اش می‌کند از روزهایی به خاطر می‌آورد که همراه او برای کنکور آماده می‌شد. آن روزها که از خانه خودشان به اینجا نقل مکان کرده بود تا موقعیت بهتری برای تحصیل داشته باشد و خاله زهرا همدم لحظات سخت و استرس کنکور او شده است. او ترم 4 پرستاری است و خاله زهرا همان کسی است که او را تشویق کرد به این رشته روی بیاورد. او می‌گوید: «خاله می‌گفت ما پرستار مرد کم داریم. این رشته را بخوان تا به درد جامعه‌ات بخوری. من هم در انتخاب رشته‌ام این را لحاظ کردم. یادم هست آن زمان وقتش را می‌گذاشت و برای من غذا می‌پخت تا هیچ‌طوری در سختی نباشم. واقعا به ایشان مدیونم. تا زمانی که دانشگاه نرفته بودم در رفع نیازهای مادی هم برایم کم نمی‌گذاشت. حتی در اوج بیماری‌اش که کرونا او را ناتوان و رنجور کرده بود پاسخ‌گوی بیمارانش بود و آن‌ها را رها نمی‌کرد. با هم توی اتاق می‌نشستیم و او با مریض‌هایش ارتباط می‌گرفت و پیگیر کارشان بود. این رسیدگی به بیمار حتی وقتی خودش به مراقبت نیاز داشت برای من درس بود.»

حرف‌های نگفته زیادند و بچه‌ها هم دلشان می‌خواهد از او بگویند. یکی از پسرها می‌گوید: «خاله من حتی زمانی که بیمار بود یک رکعت نمازش قضا نمی‌شد.» دیگری می‌گوید: «اینکه ما خاطره‌هایمان زیاد نیست به این خاطر است که اصلا توجه نداشتیم که با چه آدم شریفی زندگی می‌کنیم. همه کارهای خیرش بعد فوتش رو شد.» منصوره، خواهرزاده دیگرش هم حرف او را پی می‌گیرد: «مادر دومم بود بس که هوایمان را داشت.

او عیدها با من همراه می‌شد تا برایم بهترین چیزها را تهیه کند. پارسال نمایش‌نامه نگین شکسته را با خاله دیدیم. خاله صدای آن را ضبط کرد و گاهی گوش می‌کرد و امسال تکرار آن نمایش‌نامه ما را یاد او می‌‌اندازد.» زهراسادات خواهرزاده دیگر شهید می‌گوید: «همیشه در درس‌ها همراهم بود و کمکم می‌کرد. می‌توانستم به او تکیه کنم و سؤالاتم را از ایشان می‌پرسیدیم. یادم هست آخر بیماری‌اش به من می‌گفت تا سیره حضرت محمد(ص) را برایش بخوانم تا خوابش ببرد. من آن کتاب را می‌خواندم و صفات حضرت محمد را با اخلاق ایشان مقایسه می‌کردم و به نظرم شباهت داشت. من می‌دانستم حتی تست قند بیماران نیازمندش را هم حساب می‌کرد چه برسد به داروهایشان.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44